دمیدن. دردمیدن. (یادداشت مؤلف). باد کردن به دهان: سر نهد بر پای تو قصاب وار دم دهد تا خونت ریزد زارزار. مولوی. و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی) ، بخار بلند شدن. بخار برکردن: دم دادن دیگ، بخار برکردن. (یادداشت مؤلف) ، فریفتن و افسون دادن. فریب دادن. (آنندراج). مکر و فریب دادن و غافل کردن. (لغت محلی شوشتر) : دم بدادند مرا دام طرازان حواس زآنکه پرواز نه در اوج مکان می کردم. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا). بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است. مجیرالدین بیلقانی. زبهر داروی جان گر دمیم داد رواست از آنکه مایۀ عیسی دم است و دارو نیست. مجیرالدین بیلقانی. الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر. مجیرالدین بیلقانی. وین نادره تر که از سر عشوه هنوز دم می دهی و مرا دمی بیش نماند. مجیرالدین بیلقانی. حوری از کوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست. خاقانی. تو گرفتار عشق را ز نهان دم دهی پس به آشکار کشی. خاقانی. آمد آن پیرزن به دم دادن خامۀ خام را به خم دادن. نظامی. ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد ز ناز خویش مویی کم نمی کرد. نظامی. ز غم خوردن دلی آزاد داری به دم دادن سری پرباد داری. نظامی. گر دلم بستدی و دم دادی آه من از تو داد بستاند. عطار. آنکه دمت داد مسیح است اگر مرده نیی هیچ دمش را مخور. امیرخسرو (از آنندراج). فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ. ، نفس دادن. دمیدن. نفس کشیدن. نفس بیرون دادن. (از یادداشت مؤلف). - دم بازدادن، نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن: دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ دم کشیدن شود. - دم دادن تیغ را، ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. (آنندراج) : چنداز بی تابی دل تیغ او را دم دهم قامتی را راست سازم بازویی را خم دهم. قاسم مشهدی (از آنندراج). ، گستاخ کردن به سخن. دل دادن. تشجیع و تحریض کردن. دل به دل کسی دادن. (یادداشت مؤلف) : گفت خواجه نی مترس و دم دهش تا رود علت از او زین لطف خوش. مولوی. - دم دادن به کسی، خود را هم رای او نمودن. (یادداشت مؤلف). ، دم دادن افسونگران که به کسی دمند. (لغت محلی شوشتر) ، بازی کردن بیجا. (یادداشت مؤلف)
دمیدن. دردمیدن. (یادداشت مؤلف). باد کردن به دهان: سر نهد بر پای تو قصاب وار دم دهد تا خونْت ریزد زارزار. مولوی. و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی) ، بخار بلند شدن. بخار برکردن: دم دادن دیگ، بخار برکردن. (یادداشت مؤلف) ، فریفتن و افسون دادن. فریب دادن. (آنندراج). مکر و فریب دادن و غافل کردن. (لغت محلی شوشتر) : دم بدادند مرا دام طرازان حواس زآنکه پرواز نه در اوج مکان می کردم. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا). بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است. مجیرالدین بیلقانی. زبهر داروی جان گر دمیم داد رواست از آنکه مایۀ عیسی دم است و دارو نیست. مجیرالدین بیلقانی. الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر. مجیرالدین بیلقانی. وین نادره تر که از سر عشوه هنوز دم می دهی و مرا دمی بیش نماند. مجیرالدین بیلقانی. حوری از کوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست. خاقانی. تو گرفتار عشق را ز نهان دم دهی پس به آشکار کُشی. خاقانی. آمد آن پیرزن به دم دادن خامۀ خام را به خم دادن. نظامی. ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد ز ناز خویش مویی کم نمی کرد. نظامی. ز غم خوردن دلی آزاد داری به دم دادن سری پرباد داری. نظامی. گر دلم بستدی و دم دادی آه من از تو داد بستاند. عطار. آنکه دمت داد مسیح است اگر مرده نیی هیچ دمش را مخور. امیرخسرو (از آنندراج). فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ. ، نفس دادن. دمیدن. نفس کشیدن. نفس بیرون دادن. (از یادداشت مؤلف). - دم بازدادن، نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن: دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ دم کشیدن شود. - دم دادن تیغ را، ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. (آنندراج) : چنداز بی تابی دل تیغ او را دم دهم قامتی را راست سازم بازویی را خم دهم. قاسم مشهدی (از آنندراج). ، گستاخ کردن به سخن. دل دادن. تشجیع و تحریض کردن. دل به دل کسی دادن. (یادداشت مؤلف) : گفت خواجه نی مترس و دم دهش تا رود علت از او زین لطف خوش. مولوی. - دم دادن به کسی، خود را هم رای او نمودن. (یادداشت مؤلف). ، دم دادن افسونگران که به کسی دمند. (لغت محلی شوشتر) ، بازی کردن بیجا. (یادداشت مؤلف)
فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه تاریخ یمینی). - دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفتۀ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه). حوری ازکوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست گفتم ای کور دم حور مخور کاو حریف تو به بوی زر تست هان و هان تا زخری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور. خاقانی. ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم که در میانۀ دقم پدید شد آماه. نجیب الدین جرفادقانی. ابوموسی دم او بخورد و بواسطۀ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده). تا بدانی که بد نباید کرد دم دیو ستم نباید خورد. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان). به منزل کی این بار می برد دل دم مصلحت گر نمی خورد دل. ظهوری (از آنندراج). ، نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، حرکت نمودن. (ناظم الاطباء) ، آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
فریفته شدن و فریب خوردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریب خوردن. (غیاث) (آنندراج). کنایه از فریفته شدن باشد. (انجمن آرا) : این دم بخورد و این عشوه بخرید و نقد به نسیه بفروخت. (ترجمه تاریخ یمینی). - دم کسی (کسانی) را خوردن، فریفتۀ او شدن. فریب او را خوردن. به فریب او فریفته شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر بیچاره دم ایشان چون شکر بخورد. (کلیله و دمنه). حوری ازکوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می جست گفتم ای کور دم حور مخور کاو حریف تو به بوی زر تست هان و هان تا زخری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست. خاقانی. عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور. خاقانی. ز بس دم تو که خوردم به نای می مانم که در میانۀ دقم پدید شد آماه. نجیب الدین جرفادقانی. ابوموسی دم او بخورد و بواسطۀ کبر سن ابوموسی اشعری اول خطبه تشبیه به انگشتری کرده علی را از خلافت معزول کرد. (تاریخ گزیده). تا بدانی که بد نباید کرد دم دیو ستم نباید خورد. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان). به منزل کی این بار می برد دل دم مصلحت گر نمی خورد دل. ظهوری (از آنندراج). ، نفس راست کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، حرکت نمودن. (ناظم الاطباء) ، آسوده شدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 60هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 60هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)